یه روزنشسته بودم کنار ِ یه دوست کوچولو:امیر حسین ِپنج شش ساله.موهای طلاییش جلوی نور خورشید.طلایی تر شده و چشممو می زد.از وقتی به دنیا اومده دوسش دارمزیاد می آد خونه ما.اون روز همینجوری ازش پرسیدم: امیر.تو می دونی: عشق چیه؟بدون اینکه فکر کنه؛گفت :نه .نمی دونم. به زبون بچه ها براش توضیح دادم و گفتم: عشق یعنی اینکه از کسی و یا چیزی و یا حتی کاری با تمام وجود خوشت بیاد. و لذت ببری.و براش وقت صرف کنی و یا اینکه دلتنگش بشی. بعد ازش می پرسم که حالا ببین از بودن چه کسایی؛ ویاچه کارها و چیزهایی لذت می بری؟و وقتت رو با کی میگذرونی؟ و دلتنگ چه کسی می شی؟
امیر حسین آب دهنش رو قورت میده و بعد اینجوری میگه:من هر وقت بابا و ننمو دیر ببینم دلتنگشون می شم.از بازی و تفریح و دوچرخه سواری و آتاری و برنامه کودکو .لذت می برم از همه ی غذاهای مامان و از همه ی هله هوله های مغازه خوشم می آد.از خوابیدن و دوش گرفتنو .قصه شنیدنو.
امیر حسین کلی از عشق های بچگونش برام گفت.بعد ازش پرسیدم :تو از تنهایی لذت نمی بری.خیلی سریع گفت :نه.من از تنهایی بدم می آد. راستش از تنهایی می ترسم.دیگه چیزی نپرسیدم.
این خویشتن واقعیه خویشه که تو تنهایی به دادت می رسه . چیزی که بچگی اونو؛ کم داشت.و خودباوری وخویشتن داری.حاصل نمی شه.مگه اینکه کسی رو که در درونت داره زندگی می کنه پیداش کنی.اونوقت سر عداوت و دشمنی با کسی نداری.خیلی زود رد میشی از خیلی مسائل.تا جایی که ممکنه سعی می کنی قضاوت نکنی شاید برا همینه که از هر کسی می پرسی:چرا این کار و اون کار رو انجام میدی ؟جواب میده برا دلم .مگه این دل کیه؟.چرا نمی گن برا چشمام.چرا نمی گن برا مغزمچرا همه برا دلشون زحمت می کشن.این همون چیزیه که تو تنهایی بهش می رسی.اگه به کسی کمک می کنی.واسه ی دلت کمک می کنی.اگه کسی رو دوس داری برا خاطر دلت دوست داری.چون اونی که بعد از تو زنده می مونه؛ همین الان تو دلت داره زندگی می کنه.ابدیه .مواضبش باشید.و بهش برسید.
شریعتی:همیشه با دیگران تنها بودم.تنها با خودم تنها نبودم.
درباره این سایت